زمانی که از مادرم متولد شدم صدایی در گوشم طنین انداخت
و گفت تا آخر عمر با تو هستم
از او پرسیدم کیستی ؟جواب داد : غم هستم
آن لحظه فکر کردم که غم عروسکی است که من با آن
سرگرم می شوم .
ولی اکنون فهمیدم که من عروسکی هستم بازیچه دست غم
زمستان را دوست دارم چون فصل غم است
غم را دوست دارم چون گواه دل است
دل را دوست دارم چون تو را به من نشان داد
اما تو را دوست دارم بدون آنکه بدانم چرا ؟
زندگی زد ؛آدم رقصید .
آدم رقصید ؛ زندگی عرق کرد .
زندگی عرق کرد ؛ آدم چایید .
آدم چایید ؛ زندگی تب کرد .
زندگی تب کرد ؛ آدم لرزید .
آدم لرزید ؛ زندگی ترک برداشت .
زندگی ترک برداشت ؛هیچ کس درد آدم را نفهمید
فرشتگان روزی از خدا پرسیدند :
بار خدایا تو که بشر را اینقدر دوست داری غم را دیگر چرا آفریدی؟
خداوند گفت :
غم را بخاطر خودم آفریدم
چون این مخلوق من که خوب می شناسمش
تا غمگین نباشد به یاد خالق نمی افتد